![]() |
شنبه 10 بهمن 1391 |
یادت میاد یه بار ازم پرسیدی عیب من چیه؟ خوب اون موقع چوابی بهت ندادم. اگر هم جواب دادم چیزی بود که میخواستم باهاش یه کم سربه سرت بذارم و اذیتت کنم، یه جواب واقعی نبود!
خودتم خوب فهمیدی اینو ولی حالا می تونم بهت بگم! آخه می دونی! این روزا فقط دارم به این فکر می کنم که عیبا و اشکالاتو در بیارم! چیزایی که به استناد اونا بتونم بگم ما به درد هم نمی خوردیم، و همون بهتر که به جایی نرسیدیم!
خوب! داشتم می گفتم! به نظر من بزرگترین عیب تو این بود که می ترسیدی!
می ترسیدی و این ترست رو ازش فرار نکردی، بهش بی توجه نشدی، تو خیلی می ترسیدی!
درسته که جاهای دیگه همش می گفتی تا خدا چی بخواد و خدا برامون چی پیش بیاره! ولی در این مورد از ترست به خدا پناه نبردی!
در این مورد به خودت و به عقلت پناه بردی، اعتماد کردی به خودت! آره! همینه !
تو از من ترسیدی! از خودت ترسیدی! از زندگی آینده ات ترسیدی! ترسیدی یه جایی کم بیاری! ترسیدی یه جایی کم بیارم!
وقتی دیدی که نه، مثل اینکه این کم نمیاره، به ترس خودت چسبیدی!
سعی نکردی حتی امتحان کنی که اگر رهاش کنی چی میشه و به کجا می رسه!حالا فهمیدی؟
عیب تو ترسیدنت بود. درسته! نمیگم ترسو بودنت! می گم ترسیدنت! آخه فرقه بین اینا! تو ترسیدی و این بزرگترین عیب تو بود!
نظرات شما عزیزان:
![]() نویسنده : شیرین بانو
![]() |